آسمون پرستاره



چرا شکستن قانون؟ چون من همه یادداشتامو تابستونا مینوشتم خخخخ!

دیروز با دوستم که صحبت میکردم یهو بحث رفت سراغ مشاور سابقم(سال سوم دبیرستان).یا به قول خودم مایکل!حالا چرا مایکل؟گیر نده دیگه عهوقت ندارم الان باید درس بخونم بعدا توضیح میدم.

در همین حد بدون که ولم کرد.اونم تو محتاج ترین وهله زندگیم.الان شااید فک میکنی خیلی ادم بیشعوری بوده ولی نه اونجوریام نیس.چون اگه ادم اوسکول و بیشعوری بود که من محتاجش نمیشدم.هه!خخخخ!ازش متنفرم.خیلی.ولی تو باز نیمه پر رو ببین.من فقط از ادمایی متنفر میشم که یه تیکه از روحم اونو خیلی دوست داشته باشه.و باز در همین حد بدون که خیلی دوسش دارم.گیج نشوبخوام توضیح بدم گیج تر میشی :دی

چیزی که میخوام بگم رفتنش بود.حالا به هر دلیلی.و در همون اثنا خواهرمو دیدم که داره چمدونشو میبنده.در مورد خواهرمم که لازم نیس چیزی بگمشاید تو زندگیم هیچکس رو اندازه خواهرم دوست نداشته باشم.بعد یهو یاد تک تک ادمایی افتادم که چقدر دوسشون داشتم ولی رفتنحالا یا مردن یا رفتن سر کارشون خخخخ!

و چقدر این حس تنهایی مزخرفهدبیر زیستمون میگفت به حس درد نمیشه عادت کرد،باید یه خط بکشم کنارش بنویسم همچنین حس تنهایی!

خلاصه اینکه یه سری افکار باعث شدن یه سری احساسات منفی تخم ریزی کنن.پس افکار شد پدر احساس شد مادر.(وقتی یه کنکوری متن مینویسه:|)منم سریعا خودمو به تختم رسوندم و خوابیدم خخخخ!

اینکه چرا میخوابمم خودش سه سال داستان داره.باز تو در همین حد بدون که من تا غمم میگیره(غمگین میشم)میخوابم.انگار روحمو میفرستم به سمت جسمی که تو یه سیاره دیگس تا خودشو خالی کنه.واسه همین ۹۰درصد اوقات خوابایی که میبینم واقعی میشه.البته دیروز که خوابیدم کلا تو خواب داشتم سیگار میکشیدم.هعی چه فاز سنگینی!خخخخ!امیدوارم سیگاری نشمچقدم خوب میکشیدم لامصب.

بگذریم.عاقا حالم بد شد.خیلی بد شد.ساعت ۲صبح یاد وبلاگم افتادم دیدم دوتا نظر اومده.از تعجب شاخ دراوردم.اصا انتظار نداشتم کسی این نوشته هارو بخونهمگه تو نت چی سرچ میکنید خخخخخ!

و یکیش مربوط به کنکور بود که البته تابستون داده بود کامنتو و میگفت که کنکورو ولش کن و قال قضیه رو بکن.عاقا من باز حس لجبازیم گل کرد.یعنی چی ولش کنم عاخه.

به قول نویسنده اون یکی کامنت:

مطمئنا کسی که چند صباحی منو بشناسه یک خصیصه ی منفی رو تو وجودم بیشتر از هر چیزی خواهد دید، لجاجت و کله شقی هر چند منفی و هر چند دردسر ساز، اما این خصوصیتی بوده که منو نجات داده، در مقایسه با هم سن و سال هام شرایط سخت تری داشتم، با خیلی چیز ها بالاجبار جنگیدم، از خیلی بدیهیات گذشتم، اما زورمو زدم تا اون چیزی که فکر می کنم درسته باشم، این اتفاق روی مثبت اون خصلت منفیه، چیزی که راضیم می کنه همچنان کله شق باقی بمونم.

کله شق بودن چیز خوبیه.اصا ادم باید همیشه کله شق و دیوونه باشه.خودش باشه،راحت.

من و خدا و مایکل جونیور(مشاورم امسالم) حالا چرا جونیور؟چون دانش اموز مشاور سابقم بوده و ما بهمن ماه اشنا شدیم و تا الان خداروشکر خوب بوده هرچند باید ایده آل باشیم و اینا به کنار داشتم میگفتم.من و خدا و مایکل جونیور شدیم که اکیپ که سه تایی شاخ کنکورو بشکنیم!اوه یسسسس.

به خدا اعتماد میکنم

به خدا اعتماد میکنم

به خدا اعتماد میکنم



با سلامممم!

نوشته اخری یکم زیادی فاز منفی بود.ولی خب نکنه فک کردین من با اون فاز قراره درسامو شروع کنم ها؟اونم من:D

من اون نهنگی که نیستم که بعده ۳۰بار خوردن به شیشه قید صیدو بزنه از گشنگی بمیره.یه بار دیگه هم امتحان میکنه :D

یکی دو روز پیش درسامو شروع کردم همچنان ک میخونم سعی میکنم روحمم تقویت کنم.از فاز شاعری و آرامش و این چرت و پرتا اومدم بیرون باز رپ گوش میدم و سعی میکنم برگردم به همون دوران دیوانگی!!

میدونین کفقط دیوونه ها به جاهای بزرگ میرسن.

امروز صبح رفتم قلم چی.از پله ها که داشتم میرفتم بالا یه حسی تو دلم میگفت باز هم من باز هم کنکور این دختر هنوزم نرفته یونی؟ولی  خوب بهتر از اونایین که میرن یونی و انصراف میدن.هنوزم دیر نیست.امسال متفاوت خواهد شد چون من امسال با مغزم مبارزه میکنم!

پله های بعدی پله های دانشگاه موردعلاقم خواهد بود!

افتخار میکنم که کسی هستم که دوبار به سختی شکست خورده ولی برای بار سوم سرشو میاره بالا و برمیگرده به میدان جنگ!!

مهم نیس چی بشه مهم نیس چی پیش بیاد.مهم اینه که من در آینده به خاطر این تصمیمم پشیمون نخواهم شد.

خدا با منه ولی اینبار نقش اصلی منم.

یا علی.


با سلام!

ساعت ۸ شبه و من نشستم تو ماشین در راه برگشت به خانه از مسافرت ۵ روزه.

هندزفری تو گوشم بود و داشتم به آسمون نگا میکردم و مثل خیلی وقتا به زندگی ایده آلی ک میتونم داشته باشم فک میکردمتصور اینکه همه کتابای ناسا رو خوندم و لباس فضانوردی تنمه و باید دکمه پرتاب فضاپیما رو بزنم.بعد از تحمل کلی فشار از جو زمین خارج بشم.اونوقت با منظره ی کاملا متفاوتی مواجه میشم.به سیاره های اطرافم نگا میکنم و اینکه کوچیکی کره ی زمین منو شگفت زده میکنه.از فضا پیما میام بیرون و پا میزارم روی کره ماه و

و یهو به خودم اومدم.نتایج کنکور کی میاد؟

نتایج به درک.من اگه بخوام درسمو شروع کنم باید چه اصلاحاتی انجام بدم؟مشاورو چیکارش کنم؟کی شروع کنم؟از چی شروع کنم؟دکوراسیون اتاقو چیکار کنم؟امسال چطور میخونم؟یعنی باز صبحا خوابم میبره؟ساعت چند بخوابم؟چن ساعت بخونم؟و

یه فیلمی به اسم her نگا کردم.توش پسره میگفت احساس میکنم همه احساساتو تجربه کردم و ازین به بعد حس های من دست دومه.

فک میکنم منم احساس بی حسی دارم.نمیدونم چی میخوام

میخوام یه تفاوت ایجاد کنم.یه تغییر بزرگ.یه تغییری ک نیاز به شهامت داره.یه تغییر از جنس سختی.

چن وقته حس میکنم تبدیل به آدمی شدم  که فقط شعار میده و کاری از دستش برنمیاد.شایدم همیشه همین بودم:(


دیروز نتایج کنکور۹۷ هم اومد.

ساعت ۱۱ شب بود ‌و مام خونه خالم بودیم.منم که مدارکم پیشم نبود باید میرفتم خونه تا نتیجمو بگیرم.ولی خوب هیچ عجله ای نداشتم.

نه ذره ای استرس.ن اندکی اضطراب.

رفتم خونه از تو کشو مدارکو اوردم بیرون و رفتم تو سایت.اطلاعاتو وارد کردم و بووومب نتیجم اومد!

پارسال وقتی رتبمو دیدم بهتر ازون چیزی بود ک تصور میکردم ولی امسال برعکس شد.البته این اتفاق فقط برا من اتفاق نیوفتاده بود.شاید همین دلگرمم میکرد و باعث شده بود ک هیچ عکس العملی نشون ندم.

و اینکه سوالای کنکور قبل آزمون لو رفته بود و بعده کنکورم گفتن  حین تصحیح یه سری تقلبا شده و همچنین تاثیر سهمیه ها روی رتبه یکم منو به جواب سوالی که تو ذهنم رژه میرفت : "چرا با اینکه درصدام نسبت به پارسال خیلی بهتر شده رتبم بدتر شده" نزدیک میکرد.

ولی خب نه سوالا مارو به جایی میرسونه نه جوابا.

تنها مسئله اینه که "حالا باید چیکار کنم؟"


سلاااام

الان ساعت ۳ونیم بامداده و من مثل همیشه یهو یاد وبلاگم افتادم.

باز هم یه تابستون دیگه.

تصمیم گرفتم اسم وبلاگمو از "دوست دارم زندگی رو!" به "وبلاگ تابستونی من!" تغییر بدم ولی هنو قطعی نشده

امسال دومین کنکورمو دادم.برخلاف کنکور پارسال امسال یکم اضطراب داشتم و هی سر جلسه کف دستم عرق میکرد و باز مثل پارسال وقت کم اوردم.

امسال سال خوبی نبود.ناشکری نمیکنم ولی واقعا اتفاقای ناخوشایندی رخ داد که باعث شد من توی زندگیم  برای اولین بار بخوام بگم کم اوردم.بیشتر از ۳۰ بار شکست خوردم و باز بلند شدم.ولی انگاری ابری از بارهای منفی بالای سرم بود و دست از سرم برنمیداشت.

از فوت هاجرخاله و حبیب دایی و مادربزرگ عزیزم بگیر تا میگرن و انفولانزا و هزار تا درد و مرض دیگه که خودش روح یه ادم معمولیو میشکنه.

هیچ چیز اونطوری که تصورشو میکردم پیش نرفت.

ولی خب کلی چیز تو این سال یادگرفتم.و چه دویدن هایی که فقط پاهامونو ازمون میگیره و مارو به جایی نمیرسونه.تاخدا نخواد نمیشه.

نمیدونم باید منتظر نتایج بمونم یا سریعتر کتابامو باز کنم و شروع کنم به خوندن دوباره.البته اگه بخوام تابستون درسیو بخونم اون درسا ریاضی و فیزیک و شیمی خواهد بود!

نمیدونم نتیجه چی میشه ولی حس بدی دارم.

یعنی رتبم چن میشه؟

اگه تربیت معلم قبول شم میرم؟

یعنی من باید معلم بچه ابتداییا بشم؟بهم میاد؟توانشو دارم؟حوصلشو؟و یا  مهمتر از همه، علاقشو؟

لیاقت شیرینی که میخواست فضانورد بشه.یا مخ کامپیوتر،چیه؟

چرا فکر میکنم به هیچ شغلی عشق ندارم؟

نمیدونم چی میخوام ولی اینو مطمنم روزی که پیداش کنم جوری میرم دنبالش که هیچ چیزی جلودارم نباشه.

اگه بتونم شغلی رو پیدا کنم که اون حس عشق رو بار دیگه بهم القا کنه،برای بدست اوردنش همه کار میکنم.چ سخت باشه،چ اسون.

به خدا توکل میکنم.اون بهترین هارو برای من درنظر داره،خدا چیزی رو میدونه که من نمیدونم!

شب بخیر.



بالاخره اردیبهشت شد!چه هوای عالی داره این اردیبهشت عاخه.

ماه ماهه عاشقیه اصا.

منم امروز عروسی کردم.شوخی نمیکنما.امروز یه حلقه انداختم تو دست راستم و با خودم ازدواج کردمD:

راستش تعهد کردم که چه تو روزای سخت چه روزای خوب هوای خودمو داشته باشم و هیچوقت خودمو "ول" نکنم!

یخورده هم هدفمو مشخص تر کردم که اینجا نمیتونم بگم:دی!

خلاصه اینکه مبارکم باشهD: امیدوارم بتونم خودمو خوشبخت کنم و بهترین روز هارو واسه خودم بسازم!

خدایا شکرت:)


چرا شکستن قانون؟ چون من همه یادداشتامو تابستونا مینوشتم خخخخ!

دیروز با دوستم که صحبت میکردم یهو بحث رفت سراغ مشاور سابقم(سال سوم دبیرستان).یا به قول خودم مایکل!حالا چرا مایکل؟گیر نده دیگه عهوقت ندارم الان باید درس بخونم بعدا توضیح میدم.

در همین حد بدون که ولم کرد.اونم تو محتاج ترین وهله زندگیم.الان شااید فک میکنی خیلی ادم بیشعوری بوده ولی نه اونجوریام نیس.اتفاقا واسم مثل گوگل میمونهیعنی هرچی که من دنبالش میگردمو داره. آدم خییلی خوبیه ولی خب همه اشتباه میکننازش متنفرم.خیلی.ولی تو باز نیمه پر رو ببین.من فقط از ادمایی متنفر میشم که یه تیکه از روحم اونو خیلی دوست داشته باشه.و باز در همین حد بدون که خیلی دوسش دارم.

چیزی که میخوام بگم رفتنش بود.حالا به هر دلیلی.و در همون اثنا خواهرمو دیدم که داره چمدونشو میبنده.در مورد خواهرمم که لازم نیس چیزی بگمشاید تو زندگیم هیچکس رو اندازه خواهرم دوست نداشته باشم.بعد یهو یاد تک تک ادمایی افتادم که چقدر دوسشون داشتم ولی رفتنحالا یا مردن یا رفتن سر کارشون خخخخ!

و چقدر این حس تنهایی مزخرفهدبیر زیستمون میگفت به حس درد نمیشه عادت کرد،باید یه خط بکشم کنارش بنویسم همچنین حس تنهایی!

خلاصه اینکه یه سری افکار باعث شدن یه سری احساسات منفی تخم ریزی کنن.پس افکار شد پدر احساس شد مادر.(وقتی یه کنکوری متن مینویسه:|)منم سریعا خودمو به تختم رسوندم و خوابیدم خخخخ!

اینکه چرا میخوابمم خودش سه سال داستان داره.باز تو در همین حد بدون که من تا غمم میگیره(غمگین میشم)میخوابم.انگار روحمو میفرستم به سمت جسمی که تو یه سیاره دیگس تا خودشو خالی کنه.واسه همین ۹۰درصد اوقات خوابایی که میبینم واقعی میشه.البته دیروز که خوابیدم کلا تو خواب داشتم سیگار میکشیدم.هعی چه فاز سنگینی!خخخخ!امیدوارم سیگاری نشمچقدم خوب میکشیدم لامصب.

بگذریم.عاقا حالم بد شد.خیلی بد شد.ساعت ۲صبح یاد وبلاگم افتادم دیدم دوتا نظر اومده.از تعجب شاخ دراوردم.اصا انتظار نداشتم کسی این نوشته هارو بخونهمگه تو نت چی سرچ میکنید خخخخخ!

و یکیش مربوط به کنکور بود که البته تابستون داده بود کامنتو و میگفت که کنکورو ولش کن و قال قضیه رو بکن.عاقا من باز حس لجبازیم گل کرد.یعنی چی ولش کنم عاخه.

به قول نویسنده اون یکی کامنت:

مطمئنا کسی که چند صباحی منو بشناسه یک خصیصه ی منفی رو تو وجودم بیشتر از هر چیزی خواهد دید، لجاجت و کله شقی هر چند منفی و هر چند دردسر ساز، اما این خصوصیتی بوده که منو نجات داده، در مقایسه با هم سن و سال هام شرایط سخت تری داشتم، با خیلی چیز ها بالاجبار جنگیدم، از خیلی بدیهیات گذشتم، اما زورمو زدم تا اون چیزی که فکر می کنم درسته باشم، این اتفاق روی مثبت اون خصلت منفیه، چیزی که راضیم می کنه همچنان کله شق باقی بمونم.

کله شق بودن چیز خوبیه.اصا ادم باید همیشه کله شق و دیوونه باشه.خودش باشه،راحت.

من و خدا و مایکل جونیور(مشاورم امسالم) حالا چرا جونیور؟چون دانش اموز مشاور سابقم بوده و ما بهمن ماه اشنا شدیم و تا الان خداروشکر خوب بوده هرچند باید ایده آل باشیم و اینا به کنار داشتم میگفتم.من و خدا و مایکل جونیور شدیم که اکیپ که سه تایی شاخ کنکورو بشکنیم!اوه یسسسس.

به خدا اعتماد میکنم

به خدا اعتماد میکنم

به خدا اعتماد میکنم



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

نوشته های سنجاق قفلی Lisa اسم خاص | یک هدیه خاص Mario Michele همه چیز درباره خشم دانلود فایل ها مجله اينترنتي عمومي Jodie