سلاااام
الان ساعت ۳ونیم بامداده و من مثل همیشه یهو یاد وبلاگم افتادم.
باز هم یه تابستون دیگه.
تصمیم گرفتم اسم وبلاگمو از "دوست دارم زندگی رو!" به "وبلاگ تابستونی من!" تغییر بدم ولی هنو قطعی نشده
امسال دومین کنکورمو دادم.برخلاف کنکور پارسال امسال یکم اضطراب داشتم و هی سر جلسه کف دستم عرق میکرد و باز مثل پارسال وقت کم اوردم.
امسال سال خوبی نبود.ناشکری نمیکنم ولی واقعا اتفاقای ناخوشایندی رخ داد که باعث شد من توی زندگیم برای اولین بار بخوام بگم کم اوردم.بیشتر از ۳۰ بار شکست خوردم و باز بلند شدم.ولی انگاری ابری از بارهای منفی بالای سرم بود و دست از سرم برنمیداشت.
از فوت هاجرخاله و حبیب دایی و مادربزرگ عزیزم بگیر تا میگرن و انفولانزا و هزار تا درد و مرض دیگه که خودش روح یه ادم معمولیو میشکنه.
هیچ چیز اونطوری که تصورشو میکردم پیش نرفت.
ولی خب کلی چیز تو این سال یادگرفتم.و چه دویدن هایی که فقط پاهامونو ازمون میگیره و مارو به جایی نمیرسونه.تاخدا نخواد نمیشه.
نمیدونم باید منتظر نتایج بمونم یا سریعتر کتابامو باز کنم و شروع کنم به خوندن دوباره.البته اگه بخوام تابستون درسیو بخونم اون درسا ریاضی و فیزیک و شیمی خواهد بود!
نمیدونم نتیجه چی میشه ولی حس بدی دارم.
یعنی رتبم چن میشه؟
اگه تربیت معلم قبول شم میرم؟
یعنی من باید معلم بچه ابتداییا بشم؟بهم میاد؟توانشو دارم؟حوصلشو؟و یا مهمتر از همه، علاقشو؟
لیاقت شیرینی که میخواست فضانورد بشه.یا مخ کامپیوتر،چیه؟
چرا فکر میکنم به هیچ شغلی عشق ندارم؟
نمیدونم چی میخوام ولی اینو مطمنم روزی که پیداش کنم جوری میرم دنبالش که هیچ چیزی جلودارم نباشه.
اگه بتونم شغلی رو پیدا کنم که اون حس عشق رو بار دیگه بهم القا کنه،برای بدست اوردنش همه کار میکنم.چ سخت باشه،چ اسون.
به خدا توکل میکنم.اون بهترین هارو برای من درنظر داره،خدا چیزی رو میدونه که من نمیدونم!
شب بخیر.
درباره این سایت